تصاویر نجومی ترفندهای ویندوز از طریق خبرها مطالب علمی sms

تصاویر نجومی ترفندهای ویندوز از طریق خبرها مطالب علمی sms های جدید داستان زندگی پیامبر اعظم(ص) همه چیز در مورد جن امورزش ریجستر

تصاویر نجومی ترفندهای ویندوز از طریق خبرها مطالب علمی sms

تصاویر نجومی ترفندهای ویندوز از طریق خبرها مطالب علمی sms های جدید داستان زندگی پیامبر اعظم(ص) همه چیز در مورد جن امورزش ریجستر

داستان زندگی پیامبر اعظم(ص)- بخش اول کودکی از جنس نور

در آن وقت در مکه تنگی و قحطی عظیم بود و مردم در زحمت بودند. چون آمنه باردار بود، نور مصطفی(ص) ظاهر شد. باران ها بیامد و زمین سبز شد و این سال را سال فتح نام نهادند. چون پدرش از دنیا رفت و فرشتگان آواز برآوردند که خداوندا، پیغامبر و محبوب تو بی پدر بماند؛ ندا آمد که حافظ و معین او منم. او را به پدر چه حاجت! شبی آمنه خفته بود، به خواب دید که کسی از آسمان فرو آمدی و او را گفت: این که در شکم توست، مهتر همه جهانست و بهترین خلق است، 

چون از تو جدا شود او را محمد نام کن و بگو: لااله الا الله محمد رسول الله. عبدالمطلب گوید: رو به خانه آمنه نهادم تا احوالی باز دانم. چون رسیدم مرغان را دیدم، پرها برهم زده و گرد خانه درآمده. بیهوش گشتم. چون به هوش آمدم جهد کردم و در خانه رفتم. بوی مشک و عنبر به دماغ من رسید. اول چیزی که به من رسید، نور محمد(ص) بود. گفتم: یا آمنه، این نور که در چشم تو بود نمی بینم. گفت: آن نور وضع افتاد از من به سهلی و آسانی. پس از میان زمین وآسمان آوازی برآمد که یا معشرالخلایق، اینک محمد(ص)، خنک دستی که او را برگیرد و خوش خانه ای که او در آن جا باشد. در خبر چنین آورده اند: آن دم که مصطفی(ع) در وجود آمد، جمله بتان بر او درآمدند و آتشکده فارس که چندین سال بود که می سوخت، فرو مرد. و اما در حکایت حلیمه دایه محمد مصطفی(ع) آورده اند که حلیمه روایت کرد: ناگاه عبدالمطلب را دیدم که می آمد و بانگ می کرد که میان این قوم زن به شیر هست؟ من آهنگ او کردم، گفتم: مرا شیر هست. گفت: نام تو چیست؟ گفتم: حلیمه. گفت: کودکی هستم یتیم. هیچ دانی که او را شیر دهی؟ که بر جمله زنان بنی سعد عرض کردم قبول نکردند. گفتند از یتیمان چه راحت رسد؟! تو او را قبول کن. حلیمه گفت: شوهر را خبر کنم. برفت و احوال با شوهر بگفت. شوهر شاد گشت. گفت: چه کرامت بهتر از این که یتیمان را شیر دهی. پیش عبدالمطلب رفتم، مرا به خانه برد. محمد مصطفی(ص) را دیدم که در صوفی سفید پیچیده و زیر آن حریر سفید بود. آهسته دست بر سینه او نهادم، لب به خنده گشود. نوری دیدم از چشم او بیرون آمد و تا عنان آسمان برفت. سال ها یکی پس از دیگری سپری شدند، حضرت محمد(ص) بزرگ شد. خواست که به سخن درآید، ناگاه آواز کرد که: الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر، الحمدلله رب العالمین. خلق همه عجب بماندند. حلیمه گفت: از عجیب ها که از محمد مصطفی(ص) دیدم یکی آن بود که چون بزرگتر شد و با کودکان به صحرا رفتی، هرگز بازی نکردی. روزی با برادران پیش گله رفتند، چون نیمروز شد، ضمیره (پسر حلیمه) می دوید و می گریست. گفت: یا امی، دریاب محمد(ص) را که ترسم او را مرده یابی. گفتم: او را چه رسید؟ گفت: ما بازی می کردیم، مردی بیامد و او را از میان ما بیرون برد و بر سر کوه رفت. او را بینداخت و شکم او را از سینه تا ناف بشکافت. ندیدم که دیگر چه کرد. حلیمه گوید: دویدم، چون آنجا رسیدم، مصطفی(ص) را دیدم بر سر کوه نشسته و بر آسمان می نگریست و تبسم می کرد. من خود را به او انداختم. گفتم: جان من فدای تو باد، این چه حال بود؟ گفت: پیش برادران بودم. شخصی بیامد و مرا این جا آورد و شخصی دیگر را دیدم طشتی و آفتابه زرین به دست. مرا بینداختند و سینه مرا بشکافتند، چنان که مرا هیچ دردی نرسید و هرچه در شکم من بود، بیرون آوردند و بشستند و به جای خود نهادند. شخصی دیگر بیامد و دل مرا بیرون آورد و بشکافت و نقطه سیاه خون آلود بیرون آورد. گفت: بدان که این نصیب دیو بود از تو جدا کردیم. دل من با چیزهایی که با خود داشت، بشست و باز به جای خویش نهاد و مهری از نور بر آنجا نهاد و من خوشی آن در شکم خود می بینم و دست بر شکم من مالید و درست شد. سپس گفتند: او را وزن کنیم. مرا با ده امت برابر کردند، زیادت آمدم. با صد کس بکشیدند، زیادت آمدم. با هزار کس بکشیدند، زیادت آمدم. گفت: بگذارید که اگر با همه خلق جهان برکشند، زیادت آید. نقل از کتاب قصص الانبیاء به تصحیح و توضیح

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد